کتاب سفر کسرا
کتاب سفر کسرا
صبح که از خواب بیدار شد، همه خواب بودند و آفتاب کمرنگی لای شاخ و برگ درختهای باغ پیدا بود. باور نکرد. آمد بیرون و دید بله، همان بود: آفتاب. افتاده بود روی ایوان و روی حوض و روی شمشادها، اما آنقدر کمرنگ بود که پیدا نبود مرز سایه درست از کجا شروع میشد. هوا ابری بود و پیدا نبود که این آفتاب از کجای آسمان سر در آورده. لباسهاش را از روی بند رخت برداشت و پوشید. نم داشت. شلوارش چروکیده و سرد بود و چسبید به پاهاش. مایوی دیروزی هم روی بند رخت بود. محض احتیاط، آن را هم برداشت. شاید به درد میخورد. کمی با دست شلوار و کُتش را صاف کرد و راه افتاد به طرف دریا. توی لباس تر و تمیز و نمناک و با جیبهای خالی، سبکی و راحتیِ غریبی حس کرد. سر حال بود. مایو را چپاند توی جیب کُتش که جیبهاش زیاد هم خالی نباشد. به دو، طول باغ را طی کرد و همین که رسید به ساحل و چشمش به دریا افتاد، قایقی دید که روی آب، خیلی دور از ساحل، روی موج بلندی لنگر خورد و چپه شد. درست بموقع رسیده بود لب دریا تا این منظره را ببیند.
صفحه ۱۰۷