کتاب سرزمین عجایب
کتاب سرزمین عجایب
عجب غلطی کردم
عاشق یک دختری بود که همکلاسیش بود، وقتی که دبیرستان میرفت عاشق یک دختری بود که خانه شان توی کوچهی درختی بود. خانهشان یک حیاط بزرگ داشت با یک عالمه درخت و گل و گیاه و شمشاد و یک استخر بزرگ آن وسط و یک در حیاطشان توی کوچهی درختی بود و یک در حیاطشان توی خیابان يخچال و سه تا برادر داشت که هر سه تا عاشق من بودند. برادرم تا وقتی که دبیرستان میرفت، دائم داشت عاشق میشد. عاشق دخترهای همسایه، عاشق دوستهای من. هیچ دوست و همسایهای سراغ نداشتم که برادره عاشق او نباشد. و دانشجو هم که بود، عاشق یک نفر بود که من ندیده بودمش. فقط خبر داشتم که با هم اینور و آن ور میرفتند و حتا به بابام گفته بود که دلش میخواهد با او ازدواج کند و بابام هم حرفی نداشت. مادره بود که میگفت زوده ازدواج کنی و رضایت نداد که با دختری که دوست داشت ازدواج کند. برادرم آخر سر خیلی زود و وقتی که دانشجو بود هنوز ازدواج کرد و با دختری که دوست نداشت ازدواج کرد و بلافاصله پشیمان شد. مادره این دختر را گذاشت توی کاسهاش که یک نسبت دوری با ما داشت و مادرش با مادرم رفت و آمد داشت. دختری که نه خوشگل بود و نه هیچ سابقهی دوستی و رفاقتی با برادرم داشت.
صفحه ۱۳۷