کتاب ماه غمگین، ماه سرخ
کتاب ماه غمگین، ماه سرخ
1 عدد
ساعت ۷ و ۳۰ دقیقهی صبح
چه کِیفی دارد تماشای این زغالهای گداخته. اگر زمستان بود... قلّاج محکمی میزند. جیز و جیزِ آب شدن تریاک بر سر نگاری. دود را از سوراخ بینی بیرون میدهد، دوباره فرو میدهد، سرش میچرخد، همان حس غریبی که او را سبک میکند، بیخیال. سرش را به پشتی تکیه میدهد. حالا فارغ است از خودش و آدمها و آنچه دوست ندارد و همهی چیزهایی که از آنها تنفر دارد.
چشمها را باز میکند تا آتش منقل را زیرورو کند که میبیند پسرک جلوش ایستاده و کنجکاوانه به او مینگرد. زیر پیراهنی کهنهای به تن دارد و آب دماغش تا لبِ بالایی آویزان است. میگوید «به چی زل زدهای توله سگ؟»
پسرک میگوید «ننه گفت خرجی یادت نرود.»
داد میزند «ننهات گُه خورد با تو پدرسگ، گمشو برو.» و خیز برمیدارد. پسرک فرار میکند. لعنت به پدر و مادرِ این مادرِ فولادزره که نصیب او شده. نشئگی از سرش پریده. وافور را میاندازد روی سینی و با مشت میکوبد روی زانویش. چند لحظه همان طور میماند. دیگر بیفایده است. خراب شد. بلند میشود. شلوارش را به پا میکشد و کتش را به تن. گره کراواتی را که هیچگاه از گردن باز نکرده سفت میکند. کلاهش را که فقط موقع خواب از سر برمیدارد جابهجا میکند.
صفحه ۱۰۷