کتاب آشیانه اشراف
کتاب آشیانه اشراف
1 عدد
لاورتسکی دیگر جوان نبود. نمیتوانست مدتی طولانی در مورد احساساتی که لیزا در او برمیانگیخت خود را فریب دهد. در آن روز بهقطع دریافت که عاشق لیزا شده است. ولی این مسئله چندان مایهی شادی او نشد. با خود میگفت: «یعنی حقیقتاً من در سی و پنج سالگی کاری جز این ندارم که دوباره روح و روانم را به دست یک زن بسپارم؟ ولی لیزا از قماش آن یکی نیست؛ از من طلب فداکاریهای شرمآور نخواهد کرد، مرا از مشغلهام بازنخواهد داشت و حتی خودش نیروی لازم را برای کار جدی و شرافتمندانه در وجودم خواهد دمید و ما هر دو به سوی هدفهای زیبا و کامل پیش خواهیم رفت.» و افکارش را به این شکل پایان داد که: «بله، همهی اینها به جای خود، ولی ایراد کار آن است که او اصلاً تمایلی به ازدواج با من ندارد.
بیخود نبود که گفت من او را میترسانم. در عوض، بانشين را هم دوست ندارد... ولی این زیاد مایهی تسکینم نمیشود!»
صفحه ۱۱۷