کتاب مثل همه عصرها
کتاب مثل همه عصرها
2 عدد
یک زندگی
صبح خیلی زود است. زن از پنجره حیاط را نگاه میکند. درخت شکوفه کرده اسـت. زن چند طره موی سفید را از پیشانی پس میزند. چهل و یکمین بار است که شکوفه کردن درخت را میبیند. روبه روی پنجره میایستد. پیراهن خواب سـفید و کلفتش آستین بلند است و یقه بسته، با این حال کمی سردش است. باد شکوفهها را تکان میدهد. شـکوفهها انگار هیچ وقت سردشان نمیشود. زن یادش میآید اولین باری را که شکوفهها را دید.
با صدای شوهرش از خواب بیدار شد. «پاشو، بیا ببین! درخت شکوفه کرده!» با هم کنار پنجره ایستادند و تماشا کردند. پیراهن خواب سـفید و بلندش بی آسـتیـن بـود و نـازک. دور یقهی بازش توردوزی داشـت. سـردش نبود یا شاید شـرم بود که سرما را پس میزد. یک هفته بود عروسی کرده بودند و هنوز صبحها خجالت میکشید به چشمهای شوهر نگاه کند.
صفحه ۴۱