کتاب عادت می کنیم
کتاب عادت می کنیم
شیرین به پیشخدمت گفت «کره، پنیر، مربای بهار نارنج و نیمرو. زردهها سفت، لطفا.» و به آرزو که دهنش باز مانده بود گفت «شمال بدون صبحانه یعنی هیچ. عوضش ناهار نمیخوریم.»
تالار غذاخوری هتل خلوت بود. پشت میز دراز، ده دوازده زن و مرد ژاپنی نشسته بودند. زنها با روسریهای گلدار، مردها با کلاههای ماهیگیری چارخانه. سرِ میزی تهِ تالار چهار مرد بودند با کتشلوارهای خاکستری و پیراهنهای یقه گرد. پیشخدمت بیآنکه شیرین یا آرزو سوالی کرده باشند، با سر به طرف مردها اشاره کرد و زیر لب گفت «مقامات.» و بشقابهای نیمرو را گذاشت روی میز.
شیرین چای ریخت. «بعد از صبحانه پیادهروی کنار دریا، خُب؟»
آرزو لقمهی نان و کرهمربا را گذاشت توی دهن و سر تکان داد که «خُب.»
شیرین تکهای بربری برداشت پشت و رو کرد «بالاخره شمالیها یاد نگرفتند بربری بپزند. حالا بقیه را بگو.»
«وای، ولمکن. پریشب برای تو و آیه تعریف کردم، دیروز توی ماشین تعریف کردم. خفهام کردی.»
«جزییات را خوب تعریف نمیکنی. جزییات مهمند.» چشمهای ریز ر ریزتر کرد. «یک کلمه هم نگفت چرا تلفن را پس دادی؟»
آرزو نیمرو خورد و سر تکان داد و پنیر برد و نان برداشت. «نه. فقط بِروبِر نگاه کرد و خندید.»
«چهجوری نگاه کرد؟»
«چه جوری نگاه کرد یعنی چه؟ گفتم که، عین خلها یا میخندید یا سوت میزد و عقب عقب میرفت.» سبد خالی نان را نشان پیشخدمت داد و فهماند نان بیاورد. بعد گفت «حالا لطف میکنی زرجو را بایگانی کنی و از آیه و فرانسه رفتنش حرف بزنیم؟ نمیدانم چرا میترسم. حالا خرجش به جهنم. میترسم بسپارمش دست حمید. اگر ــــ»
«اگر چی؟ بچه که نیست. تازه فرض کنیم نشد بماند، یا نخواست بماند، یا هر چی. آسمان که زمین نیامده. برمیگردد.» از قوری چینی سفید که اسم و علامت مهمانسرا رویش حک شده بود چای ریخت توی دو فنجان.
آرزو خیره شد به فنجان چینی سفید. «حق با توست. باید بفرستمش.» دست کشید به اسم و علامت مهمانسرا روی فنجان که تقریبا پاک شده بود. فکر کرد «چند هزار نفر توی این فنجان چای خوردهاند؟» گفت «میفرستمش.»