کتاب سرنوشت یک انسان
کتاب سرنوشت یک انسان
من بودم که قلبی شکسته داشتم و وی را تسلی میدادم. آنگاه او با من این طور حرف میزد. شاید باید میفهمید که جدا شدن از او برای من هم مشکل بود. من که به میهمانی نمیرفتم. کنترلم را از دست دادم. دستهایم را از دور گردنش باز کرده او را عقب زدم. من قوی بودم، به خیال خود او را کمی عقب زدم ولی در حقیقت به او ضربتی گاووار زدن که چند قدم به عقب رفت و آن گاه مجدداً با قدمهای کوتاهتری به سوی من آمد. به سرش فریاد زدم – این دیگر چه رسم خداحافظی است؟ مگر میخواهی قبل از مرگ مرا دفن کنی؟!
ولی چون حالش بد بود مجدداً وی را در آغوش کشیدم.
صفحه ۲۳