کتاب مرد داستان فروش
کتاب مرد داستان فروش
در کودکی بیشتر وقتها در خانه تنها بودم، چون مادرم همیشه تا عصر توی دفترش در شهرداری کار میکرد و بعد از آن هم گاهی به دیدن دوستانش می رفت. اما من هرگز دوست نمیگرفتم، زیرا نمیخواستم، و به نظرم گذراندن وقت با دوستان باعث از دست دادن زمانی میشد که میتوانستم در تنهایی فکر کنم.
همیشه در هم صحبتی با شخص خودم به تنهایی بیشترین لذتها را میبردم. در بچگی فقط مواقعی که احساس کسالت و بیحوصلگی میکردم دقایق یا ساعتهایی را با بچههای همسن و سال خودم میگذراندم. چنین دیدارهایی را همیشه با حالتي خسته و عصبی به یاد میآورم، گاهی به بچهها میگفتم که باید حتما به خانه برگردم چون منتظر مهمان هستم در حالی که گفتهام اصلا واقعیت نداشت.