کتاب دوزخ | نشر کتابسرای تندیس
کتاب دوزخ | نشر کتابسرای تندیس
النگدان یک لحظه احساس کرد زمان متوقف شده.
دکتر مارکونی بیحرکت روی زمین افتاده بود و خون از سینهاش بیرون میجهید. لنگدان که در برابر تأثيرِ آرامبخشهای بدنش مقاومت میکرد نگاهش را بالا آورد و آدمکش مو-سیخسیخی را دید که در سرسرا به سمت او میآمد و چیزی نمانده بود به درِ باز ِاتاقِ او برسد. به آستانهی در که رسید، نگاهی به لنگدان انداخت و فوراً اسلحهاش را به سمت او آورد و سرِ او را نشانه گرفت.
لنگدان ناگهان متوجه شد که الان میمیرم. همین جا، همین الان.
دنگِ شلیک در اتاقِ کوچکِ بیمارستان کرکننده بود.
لنگدان فروریخت؛ مطمئن بود که تیر خورده، اما صدای دنگ بلند از تفنگِ مهاجم نبود؛ بلکه از کوبیدهشدنِ درِ سنگین و فلزيِ اتاق برخاسته بود که دکتر بروکس خود را روی آن پرت کرده بود و بلافاصله قفل کرده بود.
صفحه ۳۷