کتاب تخم شر
کتاب تخم شر
1 عدد
ماهرخ نگاه میکند به چشمهای مشتاق دخترکها، برادرزادههای مؤنث، و میگوید همین یکی را کم داشتیم، یک خواستگار ریش بزی! ادامه نمیدهد. فقط دست میکشد دور و بر چانهاش. دخترکها میخندند. نمیداند چطور سرگرمشان کند وقتی این یکی را خودش انتخاب کرده، وقتی دوستش دارد و قرار است زنش بشود. دخترکها هم این را میدانند، ولی مگر فرقی هم برای ماهرخ میکند. او حتی آقاجان را هم دست میاندازد، چه برسد به یک مرد ریش بزی که تئاتر خوانده و ساکن تهران است و از همه بدتر بافتی است. ماهرخ میداند سهراب، که همین الآن نشسته جلو حاجی عطایی که به پشتیهای گل سرخ گورانی تکیه داده و دارد آرام آرام مهرههای تسبیح شاه مقصودش را جابهجا میکند، مثل خر در گل مانده است و مثل سگ هم از آمدن به گوران پشیمان است و مثل یک لوک مست هم خشمگین است. ولی اینها چه ربطی به این برادرزادهها دارد که همة این سالها مجلسهای خواستگاری عمهشان بهترین زنگ تفریح زندگیشان بوده. برای همین میگوید: «اینم از این میرزا قشمشم. این دیگر از کدام گوری پیدایش شده؟» کی این لفظ را شنیده؟ از کی؟ برادرزادهها از خنده غش میکنند و، تا لحظهای که مرد ریشبزی تئاترخواندة بافتی برود، هزار بار تکرار میکنند: میرزا قشمشم.
صفحه ۴۷