کتاب کابوس های درخت پرتقال
کتاب کابوس های درخت پرتقال
1 عدد
دمِ غروب بود که رسیدم. آسمانِ تهران آبیپرتقالی بود و شهر، انگار زیر لحافی زرد و نارنجی عشقبازی کند، سرحال بود و قبراق. میدان تجریش غلغله بود. هر کس با یک دستش ساک و کیسههای خرید را گرفته بود و با دست دیگرش، دست کسی دیگر را. از اینکه اینجا تنها کسی نبودم که ساک و چمدان دارد احساس راحتی میکردم. دست دیگرم را هم که مثل همیشه کنارم آویزان بود، کردم توی جیبم تا با کُرکهای توی جیب گرم شود و ناخنهایش که از سرما بنفش شده بود دوباره صورتی شود. از دستکش متنفر بودم، یک جورهایی دستوبالم را میبست. دمبهساعت برای جلو کشیدن شال و روسری یا جواب دادن به موبایل باید دستکشها را درمیآوردم. از طرفی هم همیشه سرد بودند و یخ. چارهی کار همان جیبهای دوستداشتنیام بود. هربار پالتو جدیدی میخریدم، توی جیبهایش پارچهی کرکی میدوختم تا دستهایم از سرما تلف نشوند.
صفحه ۱۵