کتاب سرود کریسمس | نشر افق
کتاب سرود کریسمس | نشر افق
وقتی اسکروج از خواب بیدار شد، هوا تاریک بود. از روی تخت، درست پنجره را نمیدید. پنجره هم مثل دیوارهای اتاق، تاریکِ تاریک بود. اسکروج گوش کرد. زنگ کلیسا دوازده ضربه نواخت. فکر کرد: «اما ساعت از دو گذشته بود که من خوابیدم! حتماً ساعت خراب است، شاید از کار افتاده. دوازده! نه غیرممکن است. غیرممکن است که من تمامِ روزِ بعد و دوباره تمامِ شب را خوابیده باشم! حتماً ساعت دوازده ظهر است.»
از روی تخت بلند شد، به طرف پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. فقط توانست بفهمد که هنوز مه غلیظی همه جا را گرفته و هوا بسیار سرد است؛ اما مثل وسط روز، صدای رفتوآمد مردم نمیآمد.
اسکروج دوباره به رختخواب رفت. به اتفاقی که افتاده بود فکر کرد. با خود گفت: «یعنی همهاش خواب بوده؟» و بعد صدای زنگ ساعت بلند شد: دینگدانگ، دینگدانگ.»
صفحه ۱۳