کتاب آهوانی
کتاب آهوانی
آمد، نشست و فقط نگاهم کرد. و چه میتوانستم با آن نگاه بکنم؟ نگاهی که آشنا بود و نمیدانستم که از کی و از کجا؟
نگاهی که افسونم میکرد و نمیدانستم چرا؟ و نگاهی که دوست داشتم و میدانستم که نمیخواهم به آنی از من برگیرد. و چه میتوانستم با آن نگاه بکنم؟ نگاهش کردم و فقط نگاهش، بیکلامی در بین. در نگاهش سکر شرابی هزارساله بود که آتش به جانم میانداخت و میدانستم که نمیخواهم به آنی هم نگاه از او بگیرم و چه میتوانستم با آن نگاه بکنم؟ حکایت آتش بود و اشتیاقِ تنی یخزده، و میسوختم در آن آتش و آب میشدم در آن آفتاب، که نگاه او بود.
صفحه 7