کتاب خانه لهستانی ها
کتاب خانه لهستانی ها
1 عدد
رفتم سراغ فری که برویم و یک گشتی بزنیم. فریده در اتاق را باز کرد. چشمهاش سرخ سرخ بود. معلوم بود گریه کرده. توی راه فریدون گفت که میخواهند فریده را شوهر بدهند به یک بابایی که توی سبزوار تجارت زعفران دارد و خوشحال بود که بالاخره یک فک و فامیل پولدار پیدا میکنند.
گفتم «پس چرا فریده گریه کرده بود؟»
«برای اینکه طرفو نمیخواد. یعنی نه که نخواد، اصلن شوهر نمیخواد. میگه میخوام درس بخونم و دکتر بشم. بابام هم میگه واسه خودت کردی! باید شوهر کنی!» گفت «حالا کدوموَری بریم؟»
گفتم «بریم زمین فوتبال، ببینیم چه خبره!»
صفحه 57