کتاب آقای فریدمن کوچک و داستان های دیگر
کتاب آقای فریدمن کوچک و داستان های دیگر
ورتر جوان یکبار نوشت: «انسان که خودش را تا حد نیمهخدایی بالا میبرد، چیست؟ آیا دقیقاً همان نیروهایی را که احتیاج دارد، کم ندارد؛ و وقتی که از شادی پر درمیآورد و یا در دریای غم غرق میشود، در همان سطح متوقف نمیگردد و دقیقاً در همانجا به شعوری سرد و گنگ بازگردانده نمیشود؟ چراکه خودش را در کل بینهایت ازدسترفته مییابد؟»
اغلب به آن روزی فکر میکنم که برای نخستینبار چشمم به دریا افتاد. دریا بزرگ است. دریا گسترده است. نگاه من از ساحل دور میشد و امیدوار بودم که به آزادی برسم، اما آنجا در انتهایش افق بود. چرا افق را میبینم؟ من از زند کی انتظار بینهایت را دارم.
شاید افق من از دیگران باریکتر است؟ همیشه گفتهام که مفهوم حقیقت را نمیفهمم - شاید بیش از حد به آن میپردازم؟ بهزودی دیگر نمیتوانم ادامه دهم؟ خیلی زود به آخر کار نرسیدهام؟ خوشبختی و درد را تنها در درجهی خیلی پایین و خفیفشده میشناسم؟
صفحه ۱۱۴