کتاب احتیاط کنید سرتان به لوستر نخورد
کتاب احتیاط کنید سرتان به لوستر نخورد
«نمیشه فردا بری، میترسم به قطار نرسی!»
زن بیآنکه نگاه کند جواب داد: «تو نگران من نباش! میرسم.»
مرد فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
«آخه چه جوری میخوای به ایستگاه بری!»
زن با زهرخندی که لبانش را از هم باز کرد جواب داد:
«همونجوری که وقتی منو اینجا تنها میذاشتی خودمو به بیمارستان و نمیدونم جاهای دیگه میرسوندم!»
مرد، او را خیلی تنها گذاشته بود. شبها و روزهای بیشماری را تک و تنها در این خانه دورافتاده سپری کرده بود. مرد همیشه با دوستانش بود و طوری با او برخورد میکرد که انگار وجود ندارد.
خیلی از آدمها کنار ما هستند که جاهای خالی زندگیمان را پر میکنند اما ما آنها را نمیبینیم. وقتی رفتند و جاهای خالی دوباره خودشان را نشان دادند تازه به اهمیت حضور چنین آدمهایی پی میبریم. اما دیگر دیر شده و کاری از دست ما برنمیآید.
باز مرد بیآنکه به زن اطلاعی بدهد به سفر رفته بود و پس از ده روز، امروز ظهر به خانه برگشته بود؛ اما نهتنها معذرتخواهی نکرده بود بلکه در جواب اعتراض او تشر زده بود که به تو مربوط نیست. بعد به اتاقش رفته بود و استراحت کرده بود. زن به این نتیجه رسیده بود که باید برود. به پدرش تلفن کرده بود که دارد برای همیشه پیش او برمیگردد.