کتاب شایعات اطراف دکه روزنامه فروشی
![روی جلد کتاب شایعات اطراف دکه روزنامه فروشی روی جلد کتاب شایعات اطراف دکه روزنامه فروشی](https://www.avangard.ir/uploads/product_photo/5/4953-a7b82cd5d55fd762c038abe688346502-l.jpg)
کتاب شایعات اطراف دکه روزنامه فروشی
حیاط زندان کوچک بود. دور یک دایره فرضی میدوید، اگر مستقیم میدوید به دیوار بر میخورد. غرق در فکر بود. میدوید و گذشته را مرور می کرد. صدای زنش در گوش هایش میپیچید: «تو خونه هیچی نداریم!»
چشمهای غم زده زن و آینای کوچکش در ذهنش خاموش و روشن میشدند. قدمهایش را تندتر بر میداشت تا از رنجها بگریزد. اما آنها دستبردار نبودند، همراه با او میدویدند... از وقتی که به دنیا آمده بود مثل سایهاش با او بودند. یگانه فرزند خانوادهاش بود. در پنج سالگی پدر و مادرش را در یک تصادف جادهای از دست داد. خودش هم زخمی شد اما زخمش جدی نبود. بعد از این اتفاق عمویش سرپرستیاش را به عهده گرفت. علاقهای به درس و مشق نداشت، از همان شروع نوجوانی لباس کارگری به تن کرد و کیسههای گچ و سیمان به دوش کشید و آجر بالا انداخت.
صفحه ۲۵![پشت جلد کتاب شایعات اطراف دکه روزنامه فروشی](https://www.avangard.ir/uploads/product_photos_image/6/5636-dea2ef875110e247e2c4c558598721b0-l.jpg)
![روی جلد کتاب شایعات اطراف دکه روزنامه فروشی](https://www.avangard.ir/uploads/product_photo/5/4953-a7b82cd5d55fd762c038abe688346502-l.jpg)