کتاب احتمالا گم شده ام
کتاب احتمالا گم شده ام
2 عدد
صدای زنگ تلفن ترتیب مغزم را میدهد. دستم را بیخودی طرفش دراز میکنم، تا قبل از این که مغزم روی تخت ولو شود، صداش را کم کنم…؛میرود وی پیغام گیر…؛ کیوان است. میخواهد بداند خانه هستم یا نه. جواب نمیدهم. سرم را که از روی بالش بلند میکنم، تازه میفهمم چه قدر سنگین است از لا به لای بخار توی سرم، به ساعت میز نگاه میکنم. ساعت ده است یا یازده یا دوازده؟ چه اهمیتی دارد؟ سعی میکنم دیشب را به خاطر بیاورم
و چه عجیب است این ته دل که وقتی چیزی را ازش بخواهی به همان طرف می کشاندت، که وقتی چیزی را ازش تمنا می کنی به همان سمت می چرخاندت، که اگر از ته دل احساس کنی تنهایی، که اگر از ته دل بخواهی دوستی را، دوستی که فقط مال خودت باشد که مثل خودت نباشد .
سال هاست که به من اعتماد دارد، و این اعتماد همینجور به آدم می چسبد و جسبش بعد از این همه سال آدم را زخمی میکند و زخمش سوراخ می شود و سوراخش پر از عفونت و چرک.
بلافاصله فکر میکنم به این دلیل باید گفت که وقتی می گویی، یک آن احساس میکنی که هستی، که وجود داری، که از خودت می گویی،از مقصر بودنت، از نترسیدنت، از آن لذتی که میبری از گفتنش.
دکتر گفت:«نباید این قدر به گذشته فکر کنی.
نباید ٬ نباید٬ بی خود نبود که کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم این دکترهای روان شناس یا فکر می کنند آدم هیچی نمی داند یا فکر می کنند اگر می داند خب پس باید کارهاش دست خودش باشد.
مثلا اگر می دانی نباید این قدر به گذشته فکر کنی٬ فکر نکن دیگر٬ و اگر نمی دانی نباید این قدر به گذشته فکر کنی٬ بدان و بعد فکر نکن دیگر.به همین راحتی یکی نیست بگوید آقا من به گذشته فکر می کنم و می دانم نباید به گذشته فکر کنم و باز هم به گذشته فکر می کنم.
دکتر گفت:« نباید این قدر به گذشته فکر کنی.»