کتاب خلق شدگان یک روز
کتاب خلق شدگان یک روز
2 عدد
«سعی کن در مورد حسرتهایی که از چند سال گذشته در زندگی برات مونده، بیشتر حرف بزنی.» «من به زندگی بهایی ندادم، هنگامی که باید زندگی میکردم، در لحظه نزیستم. شاید این فکر من رو در چنتهی خودش گرفتار کرده که زندگی واقعی من زمانی بوده که با بیلی میگذروندم.»
«و اون باور سبب میشه که تو به سختی بتونی با مرگ خودت کنار بیای. وقتی که تو احساس میکنی در لحظه لحظهی زندگی واقعاً نزیستی، اون موقع فکر کردن دربارهی مرگ بسیار دردناک میشه.»
هلنا سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. قطعاً اکنون تمام توجهش به من جلب شده بود.
«بیا برگردیم به دو بار دیگهای که گریه کردی. وقتی که فهمیدی بیلی اون ایمیل خداحافظی رو برای بیش از صد نفر فرستاده گریه کردی، بذار در این مورد بیشتر حرف بزنیم.»
«من فقط دیگه چیز خاصی رو بینمون احساس نمیکردم، ما فقط بسیار به هم نزدیک بودیم، بسیار زیاد نزدیک.»
صفحه ۲۱۳