کتاب پاییز فصل آخر سال است
کتاب پاییز فصل آخر سال است
2 عدد
گوشی را که برداشتم، گفت: «سلام لیلا خانم. امیر صالحی هستم. شمارهی شما را از ساغر گرفتهام.»
گفت دارند یک روزنامهی جدید درمیآورند. گفت هر روز سه صفحهی فرهنگی دارند. یک صفحهاش ظهر میرود برای چاپ، دو صفحهاش عصر، گفت اگر فرصت دارم و اگر دوست دارم، یکشنبه عصر سری بهشان بزنم.
فرصت دارم. هر چهقدر که بخواهد. در این چهار ماه غیر از وقت بیمصرف چیز دیگری نداشتهام. وقتی که به هیچ میگذرد و از عمر نیست. نه از آن کمکم میکند و نه چیزی به آن اضافه میکند. با سردبیر هفتهنامهای که در آن کار میکردم کنار نمیآمدم. چهار ماه پیش بود که آمد جلوِ میزم ایستاد و گفت مطلبت مال من است و میتوانم هر تغییری که دلم بخواهد در آن بدهم. کاغذهایم را جمع کردم. گفت فکر کردهای چه مینویسی که نمیشود حتا یک کلمهاش را تغییر داد؟ کتابها و خودکارها را ریختم توی کیف. گفت دیگر نمیخواهم بشنوم که آمدهای و اعتراض کردهای. کیفم را روی شانهام انداختم و گفتم دیگر نمیشنوید. و بیرون آمدم. نمیفهمید که تغییرش متنی را که نوشته بودم خراب کرده بود. از وقتی بیرون آمدهام، هر روز صبح بیدار شدهام و خورشید را قدمبهقدم دیدهام که آسمان را گذرانده تا شب شده و خوابیدهام. کار دیگری یادم نمیآید کرده باشم. گاهی روجا را دیدهام یا شبانه را. آمدهاند اینجا یا رفتهایم بیرون چیزی خوردهایم و باز برگشتهام خانه. یک بار هم بابا آمد و با هم رفتیم اهواز، مامان و بقیهی فامیل را دیدم. سه روز یا چهار روز، یادم نیست. فرصت دارم برای کار. هر چهقدر که بخواهد. اما دوست، نمیدانم دارم یا نه. باید داشته باشم، حتما دارم. قبلا کارم را دوست داشتم. تو باید خوب بدانی. سر کار میخندیدم. خندههایم یادم هست. حالا اما، چه کار دوست دارم بکنم غیر از دراز کشیدن و شمردن روزهای باقیمانده؟ نمیدانم.
بابا گفت: «بیا بگذارمت شرکت نفت، توی رشتهی خودت کار کن. حقوق خوب بگیر، آیندهات را بساز. پیش خودمان هم هستی.»
نمیخواهم برگردم اهواز. آدم که راه رفته را برنمیگردد. همان سه چهار روزی که آنجا بودم فهمیدم نمیتوانم بمانم. اهواز گرم است. هُرم گرما از زمین بلند میشود و روی سینهی آدم هوار میشود. چهقدر عصر بروی جادهی ساحلی و برگردی و بشود بیست دقیقه؟ چهقدر زیر باد کولر که بوی خوب خاک میدهد مجله بخوانی؟ چهقدر عصرها بروی بازار کیان با زنهای عرب سر رطب و ماهی زبیدی چانه بزنی و بخندی؟ این بار که رفتم، اهواز کوچک شده بود انگار. کوچکتر از کودکیام. با چهار قدم از هر خیابانی رد میشدم. چهار شیر وصل شده بود به فلکهی نخلها. فلکهی نخلها وصل شده بود به سید خَلَف. حیاطهای کوچک و سنگرهای اندازهی قوطیکبریت، وقتی خیره میشدم بهشان، تصویرهای کودکیام را به هم میریخت و خاطرههایم را گم میکرد. شبها آنجا قرار نمیگرفتم. دلم خانهی خودم را میخواست. تختم را. تختمان را.
شبانه گفت: «بیا شرکت. نیروی جدید میخواهند. مثل سالهای دانشگاه، همه دور همایم. خوش میگذرد.»
خوش نمیگذرد، میدانم. هر روز باید بنشینم پشت میز و روی کاغذ و نقشه و مانیتور و همهجا عدد بنویسم. چهارها قاطی دوها میشوند، دوها قاطی پنجها و همه پشتسر هم ردیف میشوند و مغزم را میجویند. پشتشان منفی میآید و ممیز. صفر، نقطه، سه. صفر، نقطه، هشت. قطرِ شِفت ضربدر ارتفاع پره میشود، طول پیستون منهای اندازهی سیلندر میشود و اینها دیوانهام میکند. مثل سالهای دانشگاه، شبانه میرود توی خودش و روجا سرش را میکند توی کامپیوتر. کسی با من حرف نمیزند؛ در آن دفتر دلگیر تنها میمانم.