کتاب سالتو
کتاب سالتو
2 عدد
ساعت ۱۰:۵۰، سه شنبه، شانزده آذرماه ۱۳۷۸. اکسیژن انگار بعد از رد شدن از لولهی اگزوز ماشینهای اسقاطی به زمین می رسید و قلب من بیخ دهنم میزد. روی پل عابر پیادهی میدان توحید ایستاده بودم و بازیهای جورواجوری اختراع میکردم؛ اگر سومین ماشینی که از زیر پل رد بشود رنگ روشنی داشته باشد یعنی که نادر و سیا میآیند؛ اگر پنجمین ماشین پیکان باشد گل داستان رؤیایی بیش نبوده؛ یا اگر رانندهی چهارمین ماشینی که از ستارخان توی چمران میپیچد دختر باشد، من امروز نادر را دوباره میبینم. زیر پام ماشینها و دستفروشها مثل گنگها این طرف آن طرف میرفتند؛ شریک در یک سردرگمی دسته جمعی، یک هدفمندی بیهدف در دل خیابانهایی که هر کدام در جهتی میدان بیمیدان را تکه پاره میکردند. خیابانهایی که آدمها در آنها رشد میکنند، کشته میشوند، به هم میرسند، عاشق میشوند و گاهی فارغ. خیابانها، این پیوستهترین اتفاق زندگی بشر.
دربارهی رمان سالتو نوشتهی مهدی افروز منش
صفحه ۲۳