کتاب سالهای ابری
کتاب سالهای ابری
- واقعا من هیچگونه ناراحتی ندارم. خب، البته انسان از نارو خوردن و نامردی و نامردی دیدن خیلی ناراحت میشود. تو مرا مجبور کردی که حرفی را بزنم که نمیخواستم تا آخر عمرم از دهنم دربیاید. البته اگر تا ده سال دیگر هم احمد موش میهمان ما بود از این بابت حرفی نمیزدم. کرمانشاهی بودن یعنی میهماندوستی و مردانگی، نه مشت و مال دادن و لاتبازی درآوردن.
بور میشود. میخواهد حرفی بزند، اما نمیگذارم.
- الان ساعت یک بعد از نیمه شب است و خبر از آن دوست عزیز و جان جانیات نیست. پس دیگر برنمیگردد و تو هم هی اصرار میکنی که من بگویم چه شده. البته تا وقتی هم نگفتی که او دزد است، من جریان را فاش نکردم.
- از کی فهمیدی که او پول تو را برده؟
- سه روز پیش، وقتی صبح زود به اتاق آمدم و خواستم کتم را بپوشم، دیدم پولی را که برای او گذاشته بودم، سرجایش نیست. احمد موش هم نبود. تنها تو خوابیده بودی. اصلا به روی خودم نیاوردم. خب گم شده بود. در زندگی هزار جور اتفاق میافتد. این هم یکی از آنها. من نمیخواستم این مطلب را بگویم و تو مرا مجبور به گفتن کردی و ...
میدود توی حرفم. میزند روی دست خودش و آه میکشد.
صفحه 1098