کتاب بانو با سگ ملوس و داستان های دیگر
کتاب بانو با سگ ملوس و داستان های دیگر
حربا
اچومه لف افسر پلیس، شنل نو به دوش و بقچه بستهای به دست از میدان بازار میگذشت. پشت سرش پاسبانی با موی حناییرنگ، غربیلی پر از انگور فرنگی مصادره شده به دست، قدم برمیداشت. خاموشی فرمانروا بود... در میدان نفسکشی دیده نمیشد... درهای دکانها و میخانهها، مانند دهنهای گرسنه، گرفته و غمناک، به روی ملک خدا باز بود. نزدیک دکانها حتا گدایی هم به چشم نمیخورد.
ناگاه چنین صدایی به گوش اچومهلف رسید: «آها، گاز میگیری، لعنتی! بچهها، ولش نکنین! امروز روزی نیست که سگی بتونه آدم رو گاز بگیره! نگهش دارا! آ...آ!»
صفحه ۲۱