کتاب مردگان زرخرید نفوس مرده
کتاب مردگان زرخرید نفوس مرده
1 عدد
خوشا به حال
مسافری که در پی سفری طولانی و پرفراز و نشیب و کلنجار رفتن با سرما، برف و باران،
گل و کثافت، متصدیان خوابآلود چاپارخانهها، صدای زنگها، تعمیرهای اضطراری،
مجادلات، سورچیها، نعلبندها، و آدمهای ژندهای که در طول راه به آنها برخورد میکند،
سرانجام چشمش به سرپناه آشنا و پرتو نوری میافتد که از میان درهای خانهاش به
استقبال او به بیرون میتابد. سپس اتاقهای آشنا را خواهد دید و فریادهای شادی
مستخدمین را که برای سلام گفتن به او میشتابند و سروصدا و پایکوبی فرزندانش را و
هیس و هشدارهایی را خواهد شنید که همراه با نثار بوسههای گرم تمام خاطرات تلخ را
میزداید. خوشا به حال مرد عیالواری که چنین بهشتی را در تملک دارد، ولی وای به
حال بیچاره آدم مجرد!
خوشا به حال نویسندهای که از کنار چهرهها و کاراکترهای کسالتآور و نفرتانگیز میگذرد، گرچه ممکن است متاسفانه واقعیت هم داشته باشند، و به کسانی میپردازد که تجلیگر عالیترین ارزشهای انسانی هستند – نویسندهای که در میان دریای ساکن انسانها فقط تعداد کمی از تیپهای استثنایی را برمیگزیند و هرگز لزومی نمیبیند که از نت بالای داستا خود پردهای بکاهد. هرگز این فروتنی را ندارد که نگاهی نیز به سوی برادران بینواتر خود بیفکند، و آنقدر مجذوب کاراکترهای پرزرق و برقی است که هیچگونه سروکاری هم با او ندارند، که هیچ گاه از آسمان توهم به زمین واقعیت فرود نمیآید. بهره او دوباره غبطهآور است: هم در میان آنها چنان احساسی دارد که گویی در میان همتایان خویش است، و هم شکوه و شهرتش تا دوردستها گسترده است. چشمهای مردمان را با گمان و وهم نابینا کرده و آنها را با پنهان کردن همه دنائتهای زندگی دلخوش کرده است، و انسان را با همه جلال و جبروتش به آنها نشان داده است، و جماعت در پی ارابه پیروزمندش میدوند و بزرگش میدارند. بهعنوان شاعری بزرگ برایش کف میزنند، و به اوجی فراتر از دیگر نوابغ عصرش میرسانند، آنچنان که یک عقاب از پرندگان دور پرواز دیگر بالاتر میرود. تنها ذکر نامش کافی است که قلبهای پرحرارت جوانان را به لرزه درآورد و چشمهایش را از اشک شوق مملو سازد... او همتایی ندارد، او خداست!
ولی بهره نویسندهای که جرات کند آنچه را دیده است برملا سازد، دگرگونه است. او همه آن چیزهایی را که از دید یک چشم بیتفاوت پنهان میمانند – همه آن گندابهای لجنی وقایع و رویدادهای کوچکی که در آنها مستغرق هستیم، و همه آن انبوه شخصیتهای خردهپای روزمره را که راه خاکیرنگ، و اغلب دردناک زندگی از آنان انباشته است – به همت قدرت اسکنه بیرحم حکاکیاش با روشنی و متانت نشان میدهد، بهطوریکه همه دنیا آنها را ببینند. چنین نویسندهای نه نصیبی از بزرگداشت دنیوی خواهد برد و نه اشکهایش سپاس را خواهد دید و نه هیجان متفقالقول قلبهایی را که به درد آورده است احساس خواهد کرد؛ و نه دختر شانزده سالهای شیفتهاش میشود تا او را قهرمان خود بپندارد و خود را به پایش اندازد. کار او نه به این خاطر است که بخواهد از آوای واژههای خود سرمست شود، و البته نمیتواند از زخم زبان معاصرینش نیز در آن عرصه ریاکارانه و بیاحساس در امان باشد. آنان شخصیتهایی را که او با چنان دقتی آفریده است، بیاهمیت و حقیر میشمارند.