اینبار نویسنده مرگ را جای فیل در اتاق کشف و شهود نشانده است. اتاق را به اندوه و غزل آذینبندی کرده و پنجره را باز گذاشته است تا فصلها از خاطرهی اتاق پاک نشوند. موجوداتی از پس ذهن خلق میکند و به رسم نویسندگی و ادب، فضا را در اختیارشان و زمان را به انتخابشان واگذار میکند. آنگاه نوبت به نوبت و قصه به قصه، هر کدام را همراهی میکند تا برای دستان لرزانشان در تماس با مرگ، همدرد و همغصهای باشد.
نتیجهی این تخیل، کتابی میشود که هر بخش آن، راوی نگاه نوایست به مقولۀ مرگ. از کودکی که بعد از مرگ به عضویت خانوادهای درمیآید تا پسری که به داءالصدف مبتلاست، از مردی که با ورود به زادگاهش بعد از بیست سال، به جرم کشتن یک قو دستگیر میشود تا اسبی که زیر جور و ستم صاحب، منیتش فراموش و حرام میشود.
یوزپلنگانی که با من دویدهاند سرشار از ایدههای بکریست که در خدمت فقدان - در کلیترین معنای آن- به کار گرفته شده است. این ایدهها تنها به سوژه محدود نمیشود و فرم روایی داستانها را نیز در بر میگیرد. تنوع زاویه دید یکی از این ترفندهاست تا بتوان در خلال روایتها از جایگاه انسانی ناشنوا، حیوان و عروسک، جهان مرگزده را لمس کرد.
نام کتاب و دستخط روی جلد آن، تنها انعکاس کوچکی از لحن داستانهاست. نجدی با تمسک به صنایع ادبی، متنی میآفریند که میان شعر و داستان در تردد است. در جایجای کتاب از حسآمیزی، آشنازدایی و جانبخشی بهره برده است. حتی با ندانستن پیشینهی شعرسرایی نویسنده، مشکل بتوان متن را برآمده از ذهنی غیرشاعرانه و صرفا داستانگو دانست.
از نمونههای این شعرپیشگی، کارکرد فصلها برای نویسنده است. نام فصل خبر از دما و زمان و احوال آدمیانش میدهد و آگاهانه به ماه تجزیه نمیشود تا فرصت انتزاع هدر نرود. نامگذاری افراد در داستانها هم به طرز غریبی میان سه اسم در چرخش است. حال آنکه هر داستان مستقل نگاشته شده و شواهد کافی بر بیارتباطیشان گواهی میدهد. گویی انسانها را هم مانند سالها میتوان در دستهبندی بزرگتری، از جزئیات فارغ و به حکم شباهتهای حسی و ادراکی بیشمارشان، در دنیای طاهر، ملیحه و مرتضی خلاصه کرد.
بیژن نجدی، یوزپلنگانی که با من دویدهاند، چاپ چهل و سوم ، نشر مرکز
دیدگاه ها
این کتاب رو من تازه گرفتم و داستان اولش بنام سپرده به زمینش رو خواندم که عالی بود با این مروری که شما نوشتید تا فردا حتما تمومش میکنم .