«مردم اغلب بعد از کشفِ ویژگیهایی از خودشان که مدتی طولانی پنهان کرده بودند، دچار غم و اندوه میشوند؛ وقتی برخی احساسات یا امیال را به سایهات منتقل میکنی در تمامیت وجودِ تو تغییری به وجود نمیآید، ... هرگز شخص دیگری نمیشوی.»[1]
کتاب نیمهی تاریک جویندگانِ نور[2] (1998) شناختهشدهترین اثرِ دبی فورد[3] (2013-1955)، نویسنده، سخنران و مربی آمریکاییست که در 17 فوریه 2013 در پنجاهوهفتسالگی در هنگامیکه به گفتهی خواهرش دیگر خسته بود و آمادهی کوچ، جهانی که گویی با آن به صلح رسیده بود را ترک کرد. دبی فورد سالیانِ طولانی در جستجوی منِ بهترِ خویش بود و این من سرانجام از نامحتملترین جایی سر برمیآوَرَد که فکرش را نمیکرده؛ «منی که در رؤیاهایم به دنبالش بودم روزی از راه رسید که دریافتم ... روشنایی در رفتارِ بدم پنهان است ... روزی که دریافتم در پشت لطمههای روحیِ گذشتهام قدرتی پنهان است ... آن روزْ روزِ بسیار مقدسی بود»[4]. فورد از روزی میگوید که در کفِ مرمریِ سردِ توالت خانهاش بیدار شد؛ صبحی که در پِیِ شبی از شبها و مهمانیها و مستیها و نشئگیهای دیگر میآمد؛ صبحی که وقتی خود را در آینه دید دریافت که چقدر این من برایش بیگانه است؛ صبحی که دیگر خسته بود از اعتیادی که گویی همهچیزش را ستانده بود؛ صبحی که دریافت هیچکس جز خودش نمیتواند به او کمک کند؛ صبحی که دریافت سالیان بیهوده در انتظار کسی بوده تا او را از این فلاکت بِرَهاند و اینگونه شد که گوشی تلفن را برداشت و درخواست کمک کرد. فورد اشاره میکند که چطور پس از یازده سال شرکت در جلسات گروهدرمانی، دورههای بهبود و سفر به خلوتگاههای بودائی همچنان از بخشی از وجودِ خود نفرت داشت و روزی در اوج ناگهانگی حقیقت را یافت، وقتی ...
«نیمهی تاریک جویندگانِ نور» در بابِ آن قدرتمند وجهِ آدمیست که یونگ آن را «سایه» مینامد، همان منزلگاهِ آن ویژگیهای شخصیتی که میکوشیم از دیگران پنهان کنیم، همان مخزنِ شرمندگیها و سرکوفتهها، آن بخشِ غیرقابلپذیرشی که همواره از آن میگریزیم و هستیاش را انکار میکنیم و به سببِ این سایه است که اینچنین از خود میهراسیم و ترس از افشا چنان در ما میتند که مصرانه و عزممندانه به فریب خود و دیگری متوسل میشویم و چنان به این شیادمآبی خو میگیریم که دیگر از یاد میبریم نقاب بر چهره داریم. شاید تمامیِ این مسیرِ انکار از کودکیمان آغازیدن میگیرد، هنگامیکه میآموزیم که «درست» دیگر نه آنیست که ندایِ درونی بر آن مهرِ تأیید میزند بلکه آنیست که در چشمِ دیگری و دیگران مقبول میآید. میلِ به مقبولیت و ترسِ از مطرودیت است که رفتهرفته ریشههای خودانگیختگی را در ما میخشکاند. هنگامیکه میآموزیم که برای پذیرفته شدن باید بیعیب و نقص باشیم و اینگونه است که در درون خود به دامِ اگرها میافتیم: اگرهایی که اگر محقق میشدند آنگاه میتوانستیم مقبول همگان باشیم. ما بیگمانیم از اینکه سرطان کلِ وجودمان را گرفته و سالیان است که ذرهذره از درون ما را میخورَد.
«وقتی انتخاب میکنیم به بخشهایی از وجودمان اجازهی بودن ندهیم، مجبور میشویم انرژیِ روانیِ عظیمی را صرفِ پنهان نگهداشتن آنها کنیم.»[5]
پارهای از کتاب انکار و مخالفت بسیاری از ما را در پِی خواهد داشت هنگامیکه میشنویم «ما نمیتوانیم چیزی را درک کنیم یا ببینیم و خودِ آن نباشیم. اگر صفتِ خاصی را در خود نداشتیم، نمیتوانستیم آن را در دیگری تشخیص دهیم»[6]. نمیخواهیم باور کنیم که اگر بازیهای دیگری من را آزرده و برافروخته میکند بیشک وجودِ من نیز خالی از اینگونه بازیها نیست. اگر وجودِ من با این فریبها بیگانه بود، آن را تشخیص نمیداد و اگر خودِ من نیز فریبکار نبودم، فریبِ آن دیگری تأثیری بر من نداشت؛ بیشک این فرار از جنبهای از خود است که موجب میشود از رفتارِ فردِ دیگری دچارِ بارِ احساسی شوم. هنگامیکه میپذیرم خصیصهای را در خود دارم، دیگر آدمیانی با همان خصیصه مرا برنخواهند آشفت. اگر کسی یا چیزی ما را ناراحت میکند بیشک حقیقتی را دربارهی ما فریاد میزند که تابِ تحمل شنیدن آن را نداریم؛ بیگمان، از نیمهی تاریکِ وجودِ ما خبر میدهد، از جنبهی حلنشدهای درونِ خودِ ما. «ما نقصهای خود را به دیگران نسبت میدهیم، به دیگران آنچه را میگوییم که باید به خودمان بگوییم. وقتی دیگران را قضاوت میکنیم درواقع داریم خودمان را قضاوت میکنیم ... کاری که انجام میدهی و حرفی که بر زبان میآوری تصادفی نیست ... جهان آینهی عظیمی است که همیشه بخشهایی از ما را به خودمان منعکس میکند»[7]. اگر با تمامیِ جنبههای خود به صلح برسیم، دیگر میتوانیم دیگران را همانطور که بهراستی هستند ببینیم و نه از میانِ حجابی از فرافکنیهایمان.
یکی از تمرینهایی که فورد پیشنهاد میکند بسیار جذاب و کاربردیست هرچند بسیار نیز شاید ترسناک: به مدت یک هفته به قضاوتهای خود در مورد دیگران توجه کنیم، بنگریم که از چه ویژگیهای دیگران بهشدت میرنجیم، به توصیههای خود به دیگران فکر کنیم، آیا این توصیهها درواقع نصیحتی به خودمان نیست؟
«نیمهی تاریک جویندگانِ نور» در بابِ ما آدمیانیست که نقاب به چهره زدهایم تا در برابر دنیا محافظت شویم؛ ما آدمیانی که برای کشفِ خودِ راستینمان باید به آنسوی نقابهای اجتماعیمان بنگریم؛ ما آدمیانی که بخشهایی از وجودمان را با لایههایی دروغین میپوشانیم، گاه با لایهای از شوخطبعی میکوشیم اندوهمان را از دیدهها پنهان کنیم، گاه با لایهای از همهچیزدانی میکوشیم نادانیِ خود را پنهان کنیم، گاه با لایهای از تکبر و اعتمادبهنفسِ قلابی میکوشیم خودناچیزپنداریمان را تسلی دهیم، گاه با لبخندی بر لب و چهرهای مهربان میکوشیم رشکها و حسدهایمان را پنهان کنیم؛ در باب ما آدمیانی که استادِ فریبِ خود و دیگرانیم؛ ما آدمیانی که از بازخوردهای دیگران واهمه داریم چراکه نمیخواهیم دریابیم که حقیقتِ ما را دریافتهاند؛ ما آدمیانی که رازهایمان بیمارمان کرده است چراکه نمیگذارند خودِ حقیقیمان باشیم؛ ما آدمیانی که همواره در پناه زخمهایمان نقش مظلوم و قربانی را بهعنوان نقش ابدیِ خود پذیرفتهایم؛ ما آدمیانی که نمیخواهیم بپذیریم همهچیز هستیم تنها تفاوت این است که در کجایِ پیوستارِ آنگونگی قرارگرفتهایم ...
«باید دست از قضاوت کردن خود برداریم. باید خودمان را به خاطر انسان بودن و کامل نبودن، ببخشیم.»[8]
[1]- دبی فورد (1998). برگردان فرخ بافنده (1399؛ برگرفته از کتاب صوتی با روایتِ شهره روحی، فصل 5، بخش 2، 5:29)
[2]- The Dark Side of the Light Chasers
[3]- Debbie Ford
[4]- دبی فورد (1998). برگردان فرخ بافنده (1399؛ برگرفته از کتاب صوتی با روایتِ زیبایِ شهره روحی)
[5]- همان: فصل 2، بخش 1، 2:40
[6]- همان: فصل 3، بخش 1، 5:01
[7]- همان: فصل 4، بخش 2، 00:15
[8]- همان: فصل 1، بخش 2، 2:27
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.