کتاب زبان گل ها
کتاب زبان گل ها
گرانت هنگام صحبت، پیشانیاش را با انگشتان یک دست میمالید. کلماتش آرام و بادقت بود. «دروغ نگو. به من بگو تو هرگز مرا بهخاطر کاری که مادرم انجام داده بود نمیبخشی یا بگو هر بار به من نگاه میکنی حالت به هم میخورد. ولی اینجا ننشین و دربارهی اینکه مشکل توست که ما هرگز نمیتوانیم با هم باشیم دروغ نگو.»
استخوان مرغ را برداشتم و خودم را سرگرم کردم. نتوانستم به او نگاه کنم. برای پردازش گفتههایش به زمان نیاز داشتم. آنچه مادرم انجام داد. تنها یک توضیح برایش وجود داشت. هنگامی که اولین بار گرانت را دیدم، در صورتش در جستجوی عصبانیت بودم و زمانی که عصبانیتی ندیدم تصور کردم مستحق بخشش بودهام. ولی واقعیت کلا چیزی دیگر بود. گرانت از دستم عصبانی نبود چون حتی واقعیت را نمیدانست. نمیدانستم چطور ممکن بود او با مادرش زندگی کند و هنوز واقعیت را نداند. ولی سوالی هم نپرسیدم.
«دروغ نمیگویم.» این تمام جوابی بود که داشتم.
گرانت چنگالش را انداخت. چنگال فلزی روی بشقاب سرامیکی افتاد. ایستاد و در حالی که از آشپزخانه بیرون میرفت و وارد تاریکی میشد، گفت: «تو تنها کسی نیستی که زندگیاش نابود شده.»
در را پشتسرش قفل کردم
صفحه 184