کتاب سرزمین مامورهای مخفی: داستان هایی از پشت دیوار برلین
کتاب سرزمین مامورهای مخفی: داستان هایی از پشت دیوار برلین
1 عدد
برلین، زمستان ۱۹۹۶
خمارم و راهم را مثل یک اتومبیل لابه لای جمعیت در ایستگاه الکساندر پلاتز باز میکنم . عرض بدنم را اشتباه حساب میکنم و به یک سطل زباله و یک تابلوی تبلیغاتی تنه میزنم. فردا کبودیها مثل عکسی که از روی نگاتیو ظاهر میشود، روی تنم پدیدار میشوند مردی که رو به دیوار است لبخند زنان برمیگردد و زیپ شلوارش را بالا میکشد. بند کفش و چند دندان ندارد، صورت و دندانهایش به یک اندازه لق و وارفتهاند. مرد دیگری در لباس کار سرهمی با جارویی به اندازهی جاروی زمین تنیس مواد ضدعفونی کننده را به کف ایستگاه میمالد. پشتههایی از پودر سبز و ته سیگار و ادرار میسازد. مرد مستی چنان روی زمین پا میگذارد انگار زمین تحمل وزنش را ندارد.
صفحه ۷