کتاب قرن دیوانه من
کتاب قرن دیوانه من
اولین خاطره ام اهمیت چندانی ندارد: یک روز مادرم مرا برای خرید به منطقه ویسوچانی پراگ برد و از من خواست یادش بیندازم که برای پدر روزنامه بخرد. آن درخواست برایم چنان تعهد مهمی بود که تا امروز به یادم مانده. اما به هر حال، دیگر نام آن روزنامه را به یاد نمی آورم.
پدر و مادرم در خانهای دو اتاق و آشپزخانه اجاره کرده بودند؛ در آن خانـه غـيـر از صاحبخانه، یک سگ شکاری با اسم شیک و پیک گرد هم زندگی می کرد. پرنده ها و اغلب توکاهای سیاه و طرقهها در باغ آشیانه ساخته بودند. آدم وقتی چهار پنج سالش است، زمان به نظرش بی انتها می آید و من ساعت ها و ساعت هـا بـه نـظاره توکایی می نشستم که آنقدر روی چمن ها این طرف و آن طرف می پرید تا بالاخره پیروزمندانه کرمی را از زمین بیرون می کشید، به دهان می گرفت و دوباره بـه سـوی آشیانه اش در بیشه سرو کوهی پرواز می کرد یا به تماشای برف دانه ای می نشستم که روی بام انبار هیزم همسایه مان می افتاد که به نظرم به هیولای سرسیاه و ای می مانست که دانه های برف را آن قدر لف ولف می خورد تا سیر می شد و تازه آن وقت می گذاشت برف آرام آرام روی آن سطح سیاه جمع شود.
صفحه ۱۱دارم نسخه صوتی این کتاب رو گوش میدم، امیدوارم مثل همیشه که نوشته های کلیما رو جسورانه، صریح و با صداقت دیدم باز هم همینطور باشه
دارم نسخه صوتی این کتاب رو گوش میدم، امیدوارم مثل همیشه که نوشته های کلیما رو جسورانه، صریح و با صداقت دیدم باز هم همینطور باشه