کتاب محشر صغرا
کتاب محشر صغرا
اینک پایان دنیا. پایان دنیا نزدیک است، دارد فرامی رسد. شاید هم دنیای خودم است که آرام آرام به آخر می رسد. پایان دنیای شخصی من. اما پیش از آنکه دنیایم خرد و خراب شود، به اتمها تجزیه و به هیچ بدل شود، واپسین فرسنگ جلجتایم در انتظارم است. آخرین دور این ماراتن همان چند پله بالا یا پایین نردبان که بی معناست.
در ساعت دلگیری که آغازگر روزهای پاییز است، از خواب بیدار شدم. دراز به دراز روی تختم افتادم و به پنجره مالامال ابرهای بارانی نگاه کردم. اما راستش، آسمان پنجره ام را فقط پاره ابری بزرگ پوشانده بود که به فرشی تاخورده می مانست. ساعت مرور زندگی و رسیدگی به حسابهای روزانه بود. آن قدیم ها مردم نیمه شبها قبل از خواب خوش شبانه به حسابهایشان رسیدگی میکردند، اما حالا صبح ها با صدای قلبهای رو به موت از خواب می پرند و سراسیمه می شوند.
صفحه 23