کتاب بهترین داستان های کوتاه جیمز جویس
کتاب بهترین داستان های کوتاه جیمز جویس
این بار دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتم، سکته سوم بود. شبهای پیاپی از کنار آن خانه گذشته. بودم (دوران تعطیلات بود) و چشم به مربع روشن پنجره دوخته بودم و شبهای پیاپی دیده بودم مثل هر شب، با نور ضعیف و یکسانی روشن است. فکر کردم که اگر او مرده باشد سایه شمعها را روی پرده تاریک میبینم چون می دانستم که بالای سر مرده دو شمع میگذارند. بارها به من گفته بود: «دیگر چیزی به عمر من در این دنیا نمانده.» و من فکر کرده بودم که بیپایه است. حالا میدانستم که حقیقت داشته. هر شب که به پنجره خیره میشدم کلمه فلج را آرام زیر لب زمزمه میکردم. این کلمه مثل میل بسیطه در هندسه اقلیدس یا بیع مقام د تعلیمات دینی طنین عجیبی در گوشم داشته.