کتاب کتاب مادرم
کتاب کتاب مادرم
غروبهای جمعه که برای یهودیان آغاز روز مقدس شبات است، مادرم خودش را زیبا و آراسته میکرد. لباس ابریشمی سیاه و رسمیاش را میپوشید و خود را با جواهراتی که هنوز برایش باقی مانده بود میآراست. آخر من در نوجوانی مملو از فراغتم پسرکی دست و دلباز بودم و هر وقت گدایی پیر و دراز ریش میدیدم، اسکناسی به او میدادم. اگر دوستی از جعبه سیگار طلایم خوشش میآمد، آن جعبه مال او میشد. مادرم جواهراتش را در ژنو فروخته بود، وقتی من دانشجویی بودم با موهایی آشفته و سیاه و قلبی ساده، کم و بیش دیوانه اما مهربان. زیباترین جواهراتش را فروخته بود، زیورآلاتی که طفلک بینوا آن قدر بهشان میبالید و برای شکوه سادهاش در مقام دختر یکی از خاندانهای سرشناس روزگاران گذشته ضروری بودند.
صفحه ۱۰