کتاب خرچنگ های بلوری
کتاب خرچنگ های بلوری
کتابی را برمیدارم و شروع میکنم به خواندن. روی کاناپه قرمز رنگی دراز کشیدهام. بوی رنگ تمام فضا را پر کرده است، توی دماغم میسوزد. هیچ یک از جملههای کتاب - که نویسندة آن خانمی است - در ذهنم نمیماند. نوشتههایش مثل حبابهای کوچک میترکد و جز خنکی لزجی هیچ چیز درون سرم نمیماند. در حالی که به پشت خوابیدهام، کتاب را، همانطور باز، روی صورتم میگذارم. چشمم را بستهام، مدتهاست، نه خوابم نه بیدار. بوی کاغذ کتابی که تازه از چاپخانه بیرون آمده است، همراه با بوی رنگ و وارنیش در فضای اتاق پرپر میزند و به هم میپیچد. چند صفحه کتاب بیشتر نخواندهام؛ کتاب از طرف لتِ سنگینش روی صورتم لیز میخورد، جلوِ افتادنش را میگیرم؛ در پهلوی راستم احساس درد دارم. دستم را روی پهلویم میکشم. درد برطرف نمیشود. کف دستم را مدتی زیر قفسة سینهام نگاه میدارم. کاش میتوانستم بخوابم. پشت میز هم آرام نمیگیرم. سرم را به چپ و راست پرتاب میکنم و صدای شکستگی خفیفی را در مفاصل گردنم احساس میکنم و گاهی دردی بیمعنی و نامفهوم در اعصاب گردنم میپیچد.
صفحه ۴۴