کتاب شصت سال عاشقی
کتاب شصت سال عاشقی
من و مرتضی شادترین روزهای خود را میگذراندیم، در مدت کوتاهی که با هم زندگی مشترک داشتیم، مرتضی بیست و هفتم هر ماه که تاریخ ازدواجمان بود، هدیهای برایم میگرفت. به طور کلی به این مسائل اهمیت زیادی میداد. تاریخ تولد همهی دوستان و فامیل را میدانست و با توجه به آنکه وضع مالی مناسبی نداشت، حتماً برای آنها هدیهای هر چند کوچک میبرد. آشپزیام چندان خوب نبود، یکبار خواستم املت درست کنم، آنقدر طول کشید که دوستانمان غذایشان را خورده بودند و هنوز املت من تمام نشده بود. اوقاتم تلخ شد، حتی نمیخواستم با مرتضی هم صحبت کنم و او مدام دلداریام میداد. پس از مرتضی آشپزی را یاد گرفتم اما زندگیمان آنقدر کوتاه بود که او هرگز نتوانست طعم غذاهای من را بچشد. من و خواهرم منیر که آموزگار بود گاهی تابستانها به خانهی ییلاقی خالهام در ارنگه که در جاده کرج بود و آب و هوای خوبی داشت میرفتیم. دو ماه پس از ازدواج، خواهرم ما را به ارنگه دعوت کرد.
صفحه ۴۷