کتاب ماشین زمان
کتاب ماشین زمان
بعد فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من خوابم برده و آتش خاموش شده بود. چه حس وحشتناکی بود که میدیدم انگشتهاشون دور گردنم، بازوهام و لابهلای موهام میگردند و چنگ میزدند. درست مثل این بود که تو چنگ به تارعنکبوت غولآسا گرفتار شدم. بهنظرم میرسید که مرگم نزدیکه.
زیر فشار و سنگینی دستهای اون گروه وحشتناک به زمین افتادم، دندانهای کوچولوشون توی گردنم فرو رفت. غلتی زدم و خودم رو به چماق آهنی رسوندم. به محض اینکه دستم به اون رسید، یک قدرت آهنی به سراغم اومد. چماق رو به سر و صورت اشباح کوبیدم. با هر ضربه، صدای خرد شدن بدن و استخوان اونها رو میشنیدم. چیزی نگذشت که تونستم خودم رو از چنگشون خلاص کنم.
صفحه ۱۳۰