کتاب حکومت نظامی
کتاب حکومت نظامی
مانونگو و جودیت، خسته از این داستان، همانطور که میان بوتههای کنگر دراز کشیده بودند، به خواب رفتند. شب سراسر آرام شده بود، نه رهگذری نه سگ ولگردی سکوتش را برهم نمیزد - حتی ستارهها انگار در مدار خود بیحرکت مانده بودند. شب که از نیمه گذشت چراغ ساختمانهای آن سوی چمن زار یکییکی خاموش شد و سرانجام آنچه باقی ماند خود ساختمانها بودند که زیر آسمانی سیال به پاسداری ایستاده بودند. ترس، همة کسانی را که به اینجا تعلق نداشتند از خیابانها تارانده بود. همگیشان بیسروصدا به کُنام خود برگشته بودند تا برای تباهی امتیازاتی که خاص ساکنان این محله بود، نقشهای بریزند. داستانی که جودیت تعریف کرده بود، داستان هراسی بود که از این سر تا آن سَرِ این شهر حرمتشکسته خلیده بود و به روزی انداخته بودش که خود را سر بریده، ناتوان و دهندوخته میدید، بیهیچ ضربانی مگر تپتپ ملخک هلیکوپتری که کمی پیش شب را به لرزه انداخته بود، اما حالا صدایش به گوش نمیآمد. کنار پیادهرو، جودیت و مانونگو با آن لباسهای روشن، دست در آغوش هم و پنهان پشت گیاهانی که از بس زمخت بودند به جانورانی گوشتخوار میماندند، همچون مردمان جهانی بیگانه مینمودند، جهانی بینیاز از سیلان عشق و سیلان خواب.
صفحه ۲۴۸