کتاب فلیکس و سرچشمه ی اسرار
کتاب فلیکس و سرچشمه ی اسرار
سالهای سال، مامان دقیقاً برعکس این حالت افسردهای را داشت که امروز او را این قدر از پا درآورده بود. سرزنده، پرشروشور، جستجوگر، پرهیجان، پرتبوتاب، او با صدایی دلنشین، باصلابت و شاداب و با تَهلهجهی شیرین آفریقاییاش پرحرفی میکرد، از هر چیزی شگفتزده میشد، برمیآشفت، به همه چیز علاقه نشان میداد، به بیشتر چیزها میخندید، از صبح على الطلوع - که با مُشتومال کمرم بیدارم میکرد - تا شب، به سرتاپایم بوسه میزد و شبهنگام مشتاقانه، حکایتهای روزمره را برایم تعریف میکرد و دائم به خاطرم میآورد که «باید همیشه این قصهها رو تعریف کرد تا به دست فراموشی سپرده نشن».
مامان کافهی خیابان رَمپونو در بلویل را اداره میکرد، سالن سرپوشیدهای با دیوارهای طلاییرنگ که اهالی حاشیهی رودخانه آنجا گرد هم میآمدند. او مایل بود نام کافهاش را «سرِکار» بگذارد؛ بدین ترتیب، هر گاه یک مشتری پَروپاقرص که به بار تکیه داده بود، تلفن به دست، با زنش، شوهرش، همکارش یا رئیسش صحبت میکرد و آنها از او میپرسیدند که کجاست، در نهایت صداقت جواب میداد: «سرکار!»
صفحه ۱۴