کتاب حفره | نشر چشمه
کتاب حفره | نشر چشمه
مرد جوان، همانطور که با دو قلچماق گلاویز بود، همسر جوانش را میدید که بر شانهی مردِ تنومند دستوپا میزد. مرد داشت زن را به سمتی میبرد که پایش افتاد در یک چاله و سکندری خورد. زن از دستانش رها شد و افتاد زمین. آن یکی مرد، که کنار موتور بود، دوید سمت زن. زنِ جوان از تپه سرازیر شد. بیقاعده و نامطمئن میدوید و با هر قدم سُر میخورد در سراشیب تپه. عاقبت هم سرنگون شد و غلتزنان تپه را پایین رفت تا خورد به یک درختچهی کاج و گیر کرد در شاخوبرگ آن. گیج و خاکآلود برخاست که دید مرد تنومند و آن یکی دیگر هجوم آوردهاند به او. دستوپازنان میان آن دو، که میکوشیدند همان جا لباس را بر تنش جِر بدهند و بخوابانندش زمین، چشمانش به ناامیدی و بیپناهی همسرش را جست که صدای نعرههایش از بالای تپه میآمد. در همان کشاکش و همان گرگومیش غروبدم، چشمش افتاد به سرگرد ماندگار که بالای تختهسنگی ایستاده بود و به کشمکش آنان نگاه میکرد.
صفحه ۸۷
کتاب خوبی است
کتاب خوبی است