کتاب شهر ممنوعه
کتاب شهر ممنوعه
با اضافه شدن ویولا به خانواده، حلقهی آشنایان ما گستردهتر شد. تا آن وقت فقط با دوستانمان در تماس بودیم؛ حالا، با تمام محله آشنا شده بودیم، هرچند این آشنایی سطحی بود. امرنس صبح، نیمروز و سرشب سگ را راه میبرد، اما پیش میآمد که نیمروز گرفتار کاری نامنتظره میشد، و این وظیفه به گردن ما میافتاد. یا شوهرم این کار را میکرد با خودِ من، اما همیشه ویولا راه را نشان میداد. معمولاً اول قلادهاش را میکشید و به خانهی امرنس میرفت، و مجبور میشدیم او را تا پشت در ببریم تا مطمئن شود که امرنس آنجا مخفی نشده است. اما بینیاش خیلی زود به او میگفت که امرنس کلک نزده بود، واقعاً خانه نبود، و ما میتوانستیم ادامه بدهیم. گاهی خانه بود، اما گرفتار کاری که برای انجام آن کمک لازم نداشت. در این مواقع باید خجالتزده با سگ پشت در منتظر میماندیم تا نالهها و پنجه به در کشیدنهایش سرانجام امرنس را بیرون میکشید، درحالیکه زیر لب فحش میداد و به سگ دستور میداد که مزاحمش نشود.