کتاب گل گلدون من
کتاب گل گلدون من
انگار دیروز بود که صحنه را ترک میکردم. صدای کف زدنها در گوش من است؛ چهره ها سرشار از شوق، حلقه ی اشک در چشم، لبخند بر لب، همه و همه گواه این حس بود که ما دور از قیل و قال گذشته و حال، در شادی صمیمانه ای با هم بودیم.
بیست سال در سکوت و خاموشی گذشت... این چه صبوری و اعتمادی بود که مرا واداشت همواره تمرین کنم و آماده باشم، تا پرده ها بالا روند و در آن سوی صحنه، چهره های صمیمی را ببینم که در انتظار لحظه های شادی و دمی با هم به سر بردن کف می زنند.
نیرویی که مرا واداشت بیست سال را سرشار از امید، با کار و تمرین مداوم سپری کنم، نیرویی که مرا از بی اعتقادی و پوچی و تباهی حفظ کرد، جز منشا لایزال هستی چه می توانست باشد؟ به هر روی، صبوری و آرامش به ثمر نشست و دوباره پرده و صحنه... و حالا من مادربزرگ بودم... استقبال بی شائبه و حضور پر شور و شوق شما، شادی و هیجان وصف ناپذیری در دلم ایجاد کرد.
سیمین از زبان سیمین