کتاب محفل عوضی ها
کتاب محفل عوضی ها
بنجامین بیدار شد، چشمهایش را باز کرد و متوجه چیزهای عجیب و غریبی شد.
اول اینکه باز کردن چشمها بیفایده بود چون هنوز نمیتوانست چیزی را ببیند. دوم اینکه دردی جانفرسا احساس میکرد. دردی که در کمرش احساس میکرد و در گرفتگی عضلات هر دو پایش امتداد مییافت، اما این درد در قیاس با امواج سهمگین دردی جانکاه که در شقیقههایش تیر میکشید هیچ بود. سوم اینکه نمیتوانست از جایش تکان بخورد انگار از چهار طرف او را بسته بودند، انگار در زندانی چوبی حبس شده بود.
کمکم همه چیز را به یاد آورد. اینجا خانهی آیرین و بیل اندرتون بود که برای تعطیلات به مالاگا رفته و برای نخستین بار خانه را به داگ سپرده بودند. اما خب اوضاع کمی از کنترل خارج شده بود. بنجامین با آن دختر خونگرم و موقرمز سر صحبت را باز کرده و از تفاوتهای دو گروه موسیقی با او حرف زد و دختر هم به شدت جذب آن حرفها شده بود.
صفحه ۳۶۲