کتاب تسکین
کتاب تسکین
فقدان
داشتم از خانه بیرون میرفتم که تلفن زنگ زد. در حالی که کلید دستم بود، پریدم و گوشی را برداشتم. «الو؟» مکث کرد. مادرم بود. فقط همان یک جمله کافی بود « از بیمارستان سنت تاماس تماس گرفتند» تا شستم خبردار شود. فهمیدم که پدرم مرده، فهمیدم او مرده چون این جملهای بود که مادر بعد از مکث با صدایی که هرگز قبلاً از او نشنیده بودم گفت. مرگ. بر زمین افتادم. پاهایم سست شده بودند، خشکم زده بود و روی فرش ولو شده بودم، در حالی که تلفن به گوش راستم چسبیده بود، به صدای مادر گوش می دادم و به توپ خزهای تزیینی روی کتابخانه خیره شده بودم که به غایت سبک بود و نوک تیز شاخههای درهم پیچیده خاکستریشان غبار گرفته بود و هوا در بینشان جریان داشت و مادر داشت میگفت آنها هیچ کاری نمیتوانستند بکنند، قلبش بود، فکر کنم هیچ کاری نمیشد کرد...
صفحه ۱۳