کتاب صدای شکستن
کتاب صدای شکستن
توتیا
روییدن و پرواز، درخت و پرنده، زندگی برای اون مفهوم دیگهیی نداشت. دفعه آخری که دیدمش سخت آشفته بود. دیوونه بود. درمونده و خالی بود. لحظهیی بود که همه چیز بریده میشد و بریده شد. با غیظ و تنفر گفت (با صدای نقل قول) من میترسم. آره من دارم میترسم. ولی به جای اینکه فرار کنم، تف میکنم. (مکث، همچنان با صدای نقل قول) دیگه هیچ کس منو نمیبینه، هیچکس، حتى تو. (مکث) یعنی من. (مکث) تو به من معتاد شدهای، ما همهمون به هم معتاد شدهایم. از هم نفرت داریم ولی به هم احتیاج داریم. اما تو، تو رو باز همه میبینن، باور میکنن. قبول دارن. قبول دارن که این به پرندهس، یه پرنده، یه زن، که رو هیچ درختی نمیتونه برای همیشه بند بشه. (مکث) راست میگفت. اون درخت بزرگی بود. صریح و برهنه. همه عمر ایستاده زندگی کرد. و ایستاده و آشکار خودشو کشت. اونو نمیشه فراموش کرد.
صفحه ۳۶