کتاب ندای کوهستان
کتاب ندای کوهستان
2 عدد
پروانه را در دامن مادرش رها کردند. معصومه شمع مجلس بود و پروانه ساکت و انگار کمی سرگردان تماشا میکرد، عضوی از تماشاگران که نمیفهمید آن همه جنجال برای چیست. وگرنه خودش هم جزو تحسینکنندگان میبود. مادرش گهگاه نگاهی به او میکرد و پاهای کوچکش را به نرمی، تقریباً به حالت عذرخواهی، فشار میداد. وقتی یکی گفت که معصومه دارد دو تا دندان درمیآورد، مادر پروانه با صدای خفهای گفت سه تا دندان پروانه نیش زده. اما کسی توجه نکرد.
دخترها که نه ساله بودند، غروب روزی خانوادهشان برای افطار در ماه رمضان مهمان خانوادة صبور شدند. بزرگسالان به پشتیهای دور اتاق تكيه دادند و بازار گپ و گفت گرم شد. چای، دعای خیر در حق یکدیگر و شایعات به یک اندازه دور میگشت. پیرمردها تسبیح میگرداندند. پروانه ساکت نشسته بود، خوشحال بود که در هوای مشترکی با صبور نفس میکشد، و به چشمهای سیاه جغدوارش نزدیک است. در طول آن شب فرصت پیدا کرد که به سمتش نگاه کند. چند بار او را در میانة دندان زدن به حبه قند، ماليدن نرمة شیبدار پیشانی خود، یا خندة پر نشاط به چیزی که عموی سالخوردهای گفته بود غافلگیر کرده بود. و اگر او پی به نگاهش میبرد، چنان که یکی دوبار برد، فوری نگاهش را میدزدید و از دستپاچگی خشکش میزد. زانوهایش بنا میکرد به لرزیدن. دهانش چنان خشک میشد که سخت میتوانست حرف بزند.
صفحه ۶۹