کتاب آینه های بی کران (زندگی منیر شاهرودی فرمانرمائیان)
کتاب آینه های بی کران (زندگی منیر شاهرودی فرمانرمائیان)
«یک، دو، سه، چهـار... نرم تر! پوران، شانه هایت را آن طور نجنبان، ایـن فوکس تروت است، نه باباکرم!» درس رقص را قطع کردم و صفحهی گرامافون را از سر گذاشتم و ترانهی بگین دوباره شروع شد. بین تمام دوستانم من از همه بهتر میرقصیدم. علاوه بر این، داشتن گرامافون که آرزوی هرکسی بود، باعث شد مربی شوم. اگر آهنگهای دیگری هم داشتم بهتر بود، اما مـن همان دوتا آهنگ را دوست داشتم. مدام یـا ترانـهی «رقص بگین را آغـاز کـن» را میگذاشتم یا «شب و روز» را، شبانه روز، هر روز، هر شب.
برادرم احمد به تازگی با گرامافون، مدرک مهندسی و یک همسر انگلیسی از لندن بازگشته بود. پاملا جذاب بود: بلند و باریک و بلوند، خویشتندار و آرام که من حالا آن را نشانهی انگلیسی بودن میدانم، ولی آن موقع مرا ياد موناليزا میانداخت. تمام لوازمش را از روی یک مجلهی مد خارجی میخرید و خیلی راحت آنها را در اختیار من میگذاشت. لباسهـایش بـه مـن نمی خـورد، اما کمربندی، کیفی، شالی یا تکه جواهری بدلی غنیمت بود.
صفحه ۸۵