کتاب مصائب آشپزی برای دیکتاتورها
کتاب مصائب آشپزی برای دیکتاتورها
میانوعده
اولین باری که برادر پل پوت را دیدم، زبانم بند آمده بود. در کلبة بامبوییاش در میانة جنگل نشسته و به او خیره شده بودم. و فکر میکردم: چه مرد خوش قیافهای!
چه مردی!
در آن زمان خیلی جوان بودم، بنابراین برادر، از اینکه آنطور فکر میکردم تعجب نکنید. من آنجا بودم تا گزارش بدهم در مسیرم به پایگاه از روستاهایی که عبور کردم مردم چه احساسی داشتند و منتظر بودم که اول او حرف بزند. اما هیچ چیز نگفت.
سرانجام، بعد از مدتی، با ملایمت لبخندی به من زد. در آن لحظه فکر کردم که چه لبخند زیبایی دارد!
چه لبخندی!
نمیتوانستم روی چیزی که قرار بود دربارهاش حرف بزنیم تمرکز کنم. پل پوت با تمام آدمهایی که قبلاً دیده بودم خیلی فرق داشت.
صفحه ۲۱گفتوگو با زینب کاظمخواه دربارهی کتاب مصائب آشپزی برای دیکتاتورها
اتفاقی اپیزود این کتاب گوش کردم روایت های جالبی کرده اید
اتفاقی اپیزود این کتاب گوش کردم روایت های جالبی کرده اید