کتاب بوی لیمو توی پشه بند
کتاب بوی لیمو توی پشه بند
- پس نمیدونی؟
راست میگفت اصلاً نمیدانست که چرا آنجا است؟ در اصل نشسته بود در ایستگاهِ مسیر خانهاش اما این که چرا بس نشسته بود و زل زده بود به دادسرا، نه نمیدانست. شاید بهخاطر شام چند ماه پیش، شب تولد مهدی، شوهر دوستشان، وقتی که مهدی گفت نادر را توی یک رستوران قدیمی و خلوت دیده است. نگفته بود با کی، نه این که میدانست نه، فقط به نظرش اینطور آمده بود که منتظر است همین. گفته بود نادر مدام به ساعتش نگاه میکرد و دورو برش را میپاییده و اصلاً به نظرش عجیب آمده بود که نادر آنوقت روز آنجا باشد. به حرفش شک نکرده بود چون خودش هم چند وقت پیش تهفیش یک رستوران را توی جیب شلوار نادر پیدا کرده بود. اما از آنجا که اهل حساب پسکشیدن نبود به روی خودش هم نیاورده بود.
مرد خودش را میچسباند به کیف سیاه و بزرگش. نگاهش نمیکند اما این را از فشاری که کیف به پایش میآورد میفهمد.
- میخوای شاکی شی؟
صفحه ۱۵