کتاب کارآگاه آقای حشمتی
همان حولوحوش زمانی، محله پایین بازار
(سه کوچه آنطرفتر)
پیچ آخر هم پشت سر گذاشته میشود و آقای حشمتی، مقابل در تکلنگه - و زنگزده - خانهاش ترمز میکند. سوئیچ را یک مرحله میبندد، اما صدای رادیو هنوز به گوش میرسد. میخواهد صدا را بالا بیاورد، که یکدفعه حواسش پرت آستین کاپشناش میشود؛ مندرس و پاره - اما اتو کشیده - که یکوری روی دستاش افتاده. از آینه نگاهی به خود میاندازد. هنوز کاپشن چرماش را دوست دارد و دلش نمیآید که در مقام قیاس - با پالتو کتانی ۔ بگوید گور بابایش. اما میگوید: «گور بابایش.» و نیمنگاهی به پالتوی کتان میاندازد که روی صندلی کناری افتاده. یک لحظه خودش را توی آن تصور میکند و دلش میرود. قدری میگذرد. رادیو هم برای خودش ور میزند.
صفحه ۱۹