کتاب سامار
کتاب سامار
باز همان صدا... دیگر مطمئنم خنده نیست. چشمهایم را میبندم. میخواهم بگویم نه. اما مثل همیشه دلم برایش میسوزد. «میآم...»
مانتوام را میپوشم و شالم را میاندازم سرم. گیس بلندم را از پشت يقة مانتو میکشم بیرون. سویچ را برمیدارم و توی آسانسور تازه یاد موبایلم میافتم که جا ماند. هر کس هم جای من باشد بیشک
حوصلهاش سر میرود تا بخواهد از طبقة بیستم برسد به پارکینگ. آن روزها که تازهوارد زندگیام بود، یک سالی میشد که واحد شمالی طبقة بیستم این برج را گرفته بود. گفتم: «من از ارتفاع میترسم.» گفت: «میدونم.» گفت: «میریزه. ترست میریزه. حالا میبینی..» تازه اثاث میچیدیم. آمدم لب پنجره و با ترس و لرز پایین را نگاه کردم ولی زود جهیدم عقب. خندید. زیاد. آنقدری که نشست کف اتاق و پاهایش را دراز کرد. خندهاش که تمام شد گفت: «هر وقت خواستم بکشمت از این بالا پرتت میکنم پایین. بهترین راهه. به زمین نرسیده از ترس مردی. اصلاً دردی حس نمیکنی.» بدم آمد. بیشتر ترسیدم. آخرش بابت آشتی یک جفت شمعدان کریستال صاحب شدم که حالا فقط یکیاش را دارم. جفتش همینطور بیخودی از دستم افتاد و هزار تکه شد. حواسم را جمع ناخنهایم میکنم. یکی بلند است، دو تا کوتاه. دو تا بلند، یکی کوتاه. ناخن اشارهام هم زرد شده. بابت ناخنک زدن دمبهدم به کاسة شله زرد.
صفحه ۹