مجله پاراگراف (۱۵)
مجله پاراگراف (۱۵)
و شما دوست دارید چگونه معرفی شوید؟
من خدا را شکر میکنم که کُردم، در ایران به دنیا آمدم، در بدترین شرایط فرهنگی آلوده نشدم و از اینها لذت میبرم. اما اینطور نیست که بگویم هر کسی در یک قوم دیگری به دنیا آمده شایستگی ندارد. همسر من ترک است. من اهل تسنن هستم و همسرم شیعه است. به مخالفان سیاسی میگفتم یک نفر را به من نشان دهید که سمبل وحدت ملی و مذهبی باشد. من چون ایران را دوست دارم نگفتم فقط باید با یک کرد ازدواج کنم؛ چون اسلام واقعی، اسلام حافظ، مولوی و فردوسی را باور دارم، خود شیفته این هستم که مسلمانم.
«عاشورا» را که کار کردم یکی از کسانی که در سریال «امام علی (ع)» یک نقش برجسته داشت، گفته بود «عاشورا» را من نمیبینم. بعد من برایش پیغام فرستادم که میدانی «عاشورا» من و تو را به هم وصل کرده است؟ یکی از رازهای اینکه ما در این تهاجم تاریخی باقی ماندیم تعریفی است که ایرانیها از اسلام دادند و نمودش تعزیه و عاشوراست. بعد به این فرد نگفتم که من تشنه تعزیه بودم چون در کردستان مراسم سینهزنی را اهل تشیع برگزار میکردند. من وقتی تهران آمدم، تشنه تعزیه، خیمهشببازی و رو حوضی بودم؛ بنابراین چیزی را که ندیده بودم گرفتم و جذب کردم و تو به من میگویی که مسلمان خالص نیستی و ریا کردی که «عاشورا» را روی صحنه آوردی، ولی من هرچه که نوشتم ناشی از تحقیق، ایمان و عقیدهام بود و من دشمن این تعصباتی هستم که مرز بکشیم و کردستان از ایران جدا شود. من به ایران بزرگ فکر میکنم؛ بنابراین فکر میکنم بعضیها به غلط ممکن است از مسائلی و حتی تولد خودشان شاکی باشند ولی من خدا را شکر میکنم که در این مملکت زیبا و غنی به دنیا آمدم و برای کسانی که حافظ و مولوی را نمیفهمند، برای اینکه ما گنجینهای از شعور و انسانیت داریم که خیلیها به دلیل اینکه فارسی نمیدانند به آن دسترسی ندارند.
دکتر شفیعی کدکنی برای کنفرانس مولویشناسی به آمریکا میرود و در یک کوپه قطار با یک آمریکایی آشنا میشود و متوجه میشود که او هم از کسانی است که برای این کنگره دعوت شده است و از شفیعی کدکنی خواهش میکند که یکی از اشعار مولوی را برایش بخواند. کدکنی میپرسد که مگر فارسی میدانی. او میگوید نه، ولی دلم میخواهد به فارسی بشنوم. میگوید وقتی میخواندم میگفت عجب موسیقیای در این وجود دارد؛ ای کاش من زبان فارسی میدانستم.
صفحه ۵۸